خاکیهای آسمانی
ویرایش

از اصبغ بن نباته مروی است که من با سلمان(رضی الله عنه)در مداین بودم؛ وقتی که او حاکم مداین بود و در وقت بیماری او هر روز به عیادتش می رفتم، تا اینکه مرض او شدت یافت، به من گفت:ای اصبغ! پیامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمودند:«چون وفات تو نزدیک شود،میّتی با تو تکلم خواهد کرد .»پس می خواهم مرا به قبرستان ببری تا ببینم که وفاتم نزدیک است یا نه.

او را به قبرستان بردیم؛ بر اهل قبور سلام کرد ناگاه میتی جواب سلام او را داد و مکالمه بسیاری نمود تا میّت گفت:«یاسلمان!ندیدم چیزی که محبوبتر باشد نزد خدای تعالی،جز سه چیز:که اول نماز شب در شب بسیار سرد،دوم روزه در روز بسیار گرم و سوم صدقه با دست راست که دست چپ آن را نداند پس کلام میت قطع شد، ما او را به منزلش بردیم و در جای خودش گذاشتیم.

 

(داستانهای شگفت انگیز از قبر و اجساد سالم،مبحث سوال و جواب قبر)





نوشته شده توسط : سید.....
      

امام باقر(علیه السّلام)می فرمایند:

                 «ثَلاثُ قاصِماتُ الظّهرِ:رَجُلٌ إستَکثَرَ عَمَلَهُ وَ نَسِیَ ذُنوبَهُ وَ أعجَبَ بِرَأیِهِ»

ترجمه: سه چیز پشت آدمی را می شکند:کسی که عمل نیک خود را بزرگ بشمارد و کسی که گناهان خویش را فراموش کند و آن کس که استبداد رأی داشته باشد.(وسایل الشیعه،جلد1،صفحه73)

 

شرح کوتاه:

 

کسانی که اعمال خود را بزرگ می شمارند،مسلّماً به همان قانع می شوند و همین طرز فکر سدی در برابر تکامل و پیشرفت آنها ایجاد می کند.

وآنها که گناه خویش را فراموش کنند،به جای جبران آنها هر روز آلوده گناه تازه ای می شوند و یکباره سقوط خواهند کرد.

وآنها که تنها به فکر خود تکیه می کنند،از پشتوانه افکار عمومی و عقول و دانشهای فراوان دیگران محروم می مانند،لغزشها پشت سرهم دامن آنها را می گیرد و بالاخره پشت آنها در زیر بار انبوه

مشکلات خواهد شکست.

منبع:یکصدوپنجاه درس زندگی،آیت الله مکارم شیرازی،ص46





نوشته شده توسط : سید.....
      

«محمدحسن خلیلی» نوجوان هفده ساله ای بود که با جراحت های شدید و عطش جانسوز،در آخرین ساعات عمرش،در عکس العمل به دلداری مادرش و یادآوری عطش مولایش امام حسین(علیه السلام)،دستان خود را به سوی آسمان بلند می کند و می گوید:«خدایا عذاب سرد دنیایت را تحمل می کنم،اما تحمل آتش آخرتت را ندارم.»

این ایمان و یقین که نه با سال ها تهجد و ریاضت و نه از پیری کهن سال در طریق عشق و عرفان،بلکه از نوجوانی بود که دو سال از سن تکلیفش بیشتر نگذشته بود و به قول امام (رحمة الله علیه) یک شبه ره صدساله را طی کرده بود.

یک مرتبه در جبهه مجروح شده بود و با جراحت شدید و درد زیاد،خوشحال بود که شهید نشده است و می گفت:«چون هنوز خلوص نیت کافی نداشتم.اگر کشته می شدم شهید محسوب نمی شدم.»

 

(بوی گل یاس،ص21)





نوشته شده توسط : سید.....
      

از جبهه که می آمد،از او می پرسیدیم:چه خاطره ای داری؟

می گفت:«وقتی در جبهه بودیم،می گفتند با خودتان یک خاطره ببرید.آن هم این است که موقع خوابیدن وضو بگیرید،بعد بخوابید.

ما انجام می دادیم تا این که عادت کردیم.بعد از مدتی به ما گفتند نماز شب بخوانید و این خاطره را با خود به خانه هایتان ببرید.اگرمسجد هست،مسجد و اگر نه در خانه هایتان خاطراتتان را یادآوری کنید.

حالا همه برخیزید تا خاطرات جبهه را مرور کنیم.»

 





نوشته شده توسط : سید.....
      

به مرخصی آمده بود.باهم به سپاه سری زدیم.تعدادی از بچه های کادر سربه سرش گذاشتند و گفتند:«آقا رضا! این دفعه دیگه در نرو! باید توی خونه ی بابات یک ته چین گرمساری به ما بدی!»

او هم قبول کرد و گفت:«فردا شب منتظریم!»

دوستان که فکر می کردند او وعده ی بی اساس می دهد،موضوع را جدی نگرفتند.به منزل رفت و از مادرش خواست به اندازه هفت نفر ته چین درست کند.

غذا آماده شد،ولی مهمان ها نیامدند.خیلی انتظار کشیدیم.چندین بار بیرون رفت و برگشت.حتی با موتور تا گذرگاه راه آهن رفت و آمد.خبری از آنها نبود.بالاخره خانواده ی پرجمعیت غذا رو خوردند.

روز بعد با هم به سپاه رفتیم.با آن بچه هایی که قرار داشتند به منزلشان بیایند سر سنگین برخورد کرد.علت را جویا شدند.

گفت:«با شما حرف،زدن نداره! شما پیش پدر،مادرم آبرو برای من نگذاشتین! اون همه غذا درست کردن شما نیامدین!من دیگه روم نمیشه طرف خونه برم!»

دوستان با شرمندگی از این که چرا موضوع را جدی نگرفته اند،گفتند:«جبران می کنیم!کی بیایم؟»

گفت:«دیگه نمی خوام بیاین!باز هم من رو سرکار میذارین،نمی یاین بیشتر آبروی من میره!»

همه یک صدا قول دادند که به هرقیمتی شده فردا ناهار به منزل آنها بیایند و به این شکل اعاده حیثیت کنند.

وقتی خاطر جمع شد،شروع کرد به نقشه کشیدن!به من گفت:«فردا تو هم بیا سر کوچه بایست،هر وقت اومدن بیارشون خونه!»

منتظر ماندم،بالاخره آمدند.پس از احوالپرسی همراهشان راه افتادم.به در خانه که رسیدیم با در بسته روبه رو شدیم.هر چه از همسایه ها پرسیدیم،کسی اطلاعی از آنها نداشت.

صبح خانواده را به منزل یکی از بستگان برده بود.

(برسرپیمان،صص 161-162)





نوشته شده توسط : سید.....
      

درس عبرت

اولین باری بود که می آمدم گردان حمزه؛ از طرف برادر آذری،مسئول گروهانمان به مخابرات معرفی شدم؛ بچه های مخابرات از قدیمی های جبهه بودند؛«سیداصغرتوفیقی»«سعیدطالبی» «جوادسلطانی»«خسروسرشکی» و برادر«اعتمادی».

شب اول بود که توی جمعشان بودم. خوابیدم و دیگرچیزی نفهمیدم،تا نیمه های شب که از خواب پریدم.نمی دانم چرابیدار شدم.شاید به خاطر این بود که شب اول بودآنجا می خوابیدم و غریبی می کردم.اما چیزی که دیدم،منقلبم کرد.

همه بچه ها بیدار بودند و داشتند نماز می خواندند.یک عده داخل چادر بودند،یک عده هم رفته بودند حسینیه یا اطراف چادرها برای نماز شب.این موضوع را شب های بعد فهمیدم.آن موقع خیلی خجالت کشیدم،حتی رویم نشد بروم پیششان،پتو را کشیدم روی سرم و گریه کردم تا اذان صبح که بچه ها رفتند برای نماز صبح،آن وقت بود که من هم دنبالشان رفتم.

واقعه آن شب،برایم شد یک درس عبرت،از شب های بعد من هم قاطی آنها شدم و چیزی که برایم خیلی جالب بود،نوع بیدار شدن بچه ها و راز و نیاز هایشان بود.دوست داشتند سر و صدایشان مزاحم دیگران باشد و دلشان راضی نمی شد،حتی به خاطر نماز شب و مناجات آنها بقیه معذّب بشوند.

 

(مجموعه خاطرات آزادگان،ص125)





نوشته شده توسط : سید.....
      

راز نماز    

اى مهربان خداى‏

 

اى مهربان خداى: 

گم گشته‏ام تو بودى و کردم چو دیده باز

دیدم به آسمان و زمین و به بام و در

تابنده نور توست‏

هر جا ظهور توست‏

دیدم‏به هیچ نقطه تهى نیست جاى تو

خوش مى‏درخشد از همه سو جلوه‏هاى تو

اى مبدأ وجود!

از کثرت ظهور، نهان شد که کیستى‏

از هر چه ظاهر است، تویى آشکارتر ... مستور نیستى‏

نزدیک‏تر ز من به منى، دور نیستى‏

تو آشکاره‏اى ... من زین میان گُمم‏

کور ار نبیند، این گنه آفتاب نیست‏

نقص از من است، ورنه رُخت را حجاب نیست.

اى مهربان خداى!

در قلب من تبى است گدازان و دردناک‏

احساس مى‏کنم که به کانون جانِ من‏

سوزنده آتشى است که سر مى‏کشد به اوج‏

احساس مى‏کنم عطشى مست و بى قرار

اندر فضاى هستى من مى‏دود چو موج‏

این سوز عشق توست،

در من، چو جان نهان‏

احساس مى‏کنم،

درمان نسازد این تبِ من جز دواى تو

زائل نسازد این عطش، الّا لقاى تو

اى مهربان خداى!

احساس مى‏کنم خلائى در وجود خویش‏

کان را نمى‏برد ز میان، جز پرستشت‏

اى نازنین خداى!

احساس مى‏کنم که بود در سرشتِ من‏

سوزنده، یک نیاز

داغ نیاز را نزداید ز سینه‏ام‏

جز لذّت پرستش و جز نشئه وصال‏

مخمورى مرا به جز این مى، علاج نیست‏

مطلب عیان بود، به بیان احتیاج نیست‏

اى مهربان خداى!

تو، راز جان و مایه سرمستى منى‏

تو هستى منى‏

در عمق فکر و پرده جانم تویى، تویى‏

آرام دل، فروغ روانم تویى، تویى‏

هر جا نگاه مى‏دود، آنجا نشان توست‏

روشنگر وجود، رخِ دلستان توست. «1»

______________________________
(1). سرود سحر حجت‏الاسلام بهجتى شفق، ص 68





نوشته شده توسط : سید.....
      
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >


پیامهای عمومی ارسال شده

+ آهنگران میخوند: یادشبهایی که بسیجی میشدیم شمع شبهای دوعیجی میشدیم این مصرع آخرمیدونین یعنی چی؟ عراق تومنطقه دوعیجی بمب فسفری مینداخت فسفربااکسیژن هواسریع ترکیب میشه وشعله ورمیشه بچه بسیجی ها زیربمب های فسفری گیرمیکردن وفسفربه تن این بچه ها میچسبیدوباهیچ وسیله‌ای خاموش نمیشدوآنهامیسوختن وصبح باد،خاکستراین بچه هاروباخودش میبرد کی فهمید؟ کی دلش سوخت؟ کی میدونه کی سوخت! کی میدونه چرادادنزدن وسوختن...

+ *الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر الله اکبر*

+ *شب های جمعه تا به سحر غبطه می خوریم بر زائران کرببلای تو یا حسین*

+ *7 سین مقاومت: 1_ سالار مقاومت (امام سید علی خامنه ای) 2_سید مقاومت (سید حسن نصرالله) 3_سپاه مقاومت (بسیج ) 4_سردارمقاومت (حاج قاسم سلیمانی) 5-سپر مقاومت (سوریه) 6- سمبل مقاومت (ایران) 7-سلاح مقاومت (بصیرت) این دنیا صاحب دارد !!!!!!!! ألـلَّـھُــــــمَــ ?َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـ?ْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج*

+ *پلیس راه -> 201 -> 50 -> بست شیخ طوسی -> سلام آقا*



+ *اُف بر آن زندگی ذلیلانه ای که برای چهار روز بیشتر بودن و دیرتر مردن و چهار نان سنگک بیشتر خوردن انسان تن به هر ذلتی بدهد و پستی را بپذیرد.*

+ *ما را گُنه عاشقیِ زهراست* *بر ما همه این بلا که برپاست - ما را گُنه عاشقیِ زهراست از صبحِ اَزَل که در وجودیم - ما عاشقِ یاسِ رو کبودیم ما لب به الست او گشودیم - بر آتشِ عشق او چو دودیم*



+ به نماز سید که نگاه می‌کردم، ملائک را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.» به چشمانم خیره شد. «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.» گفت و رفت. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم....



+ 2th of December 2015 #arbaeen #arbaeen2015 #arbaeen_karbala آنچه باید از #جهاد-عاشورایی بدانیم:http://endnight.persianblog.ir/ #ashura #ashura_2015 #ashura_karbala #islam #shia #shia_islam #shia_religion #islam_shia #shia_blood #shia_mourning #shia_muharram #shia_images #karbala #kerbela #ashora #ashoora #day_of_ashura #ashura_in_iran #Ashures #?i?_muslim #?i? #Achoura #?????? #?????? #Ashur

+ *در سوگ نبی جهان سیه می پوشد در سینه، دل از داغ حسن می جوشد از ماتم هشتمین امام معصوم هر شیعه ز درد، جام غم می نوشد. اللهم صل علی محمد و آل محمد التماس دعا*